اتـل متـل آرزو



کی بود دیشب ساعت یازده اومد پست گذاشت من میرم ن کوچک بخونم؟!

همون یاروئه.بعد از ثبت پست گفت برم یه فتوشاپ نصب کنم بعد امتحانا لازم میشه:/

ولی نصب کردن همانا.و تا سه صبح ادیت عکس هم همانا

یعنی به همین برکت ساعت سه رو میز با برق روشن خوابم برد

همیشه این تربچه مظلومِ=) وسط ادیت عکس تربچه خوابم برد

کلی چیز میز یاد گرفتم:) مثلا تار کردن دور سوژه رو بلد نبودم!

عکس رو شبیه بوم نقاشی کردن،روشن کردن یه قسمت از عکس:/

و کلی چیزای پیچیده که الان بگم واقعا حوصله تون سر میره

فتوشاپ زیاد بلدم! ولی به قول زینب فتوشاپ مثل زبان یه چیز تموم نشدنیِ!

هرچی یاد بگیری.بازم کلی چیز هست که ازش نمیدونی

من از ده-یازده سالگی یاد گرفتمش

مثلا در حد تغییر رنگ چشم و نور،عوض کردن پس زمینه و اینا.

پارسالم از کلاس عکاسی بیشتـر بر طرف کردن عیوب عکس رو یاد گرفتم:)

امسال دیگه یه وقت درست حسابی براش کنار گذاشتم

تابستون هفته ای دوروز میخوام برم کلاس فتوشاپ=)

دیشب برای اولین بار یه عکس رو اینطوری ادیت کردم حقیقتا.زیادم حرفه ای و خوب نشد:/

ولی خوشحالم که چندتا چیز بدرد بخور یاد گرفتم

میذارم براتون.ببینید:) البته به متن روی عکسا زیاد توجه نکنید

چون میدونید که اهل این لوس بازیا نیستمسوژه ی دیگه به ذهنم نرسید:)

|کلیک|

|کلیک|

|کلیک|

|کلیک| "به محتوا این یکی خیلی دقیق توجه کنید"

همونطوری که گفتم درحال ادیت تربچه خوابم برد.

که صبح ساعت نه بیدار شدم.پریدم پشت کامپیوتر و خیلی طبیعی ادامه دادم:/

بعد مامان و بابام از بیرون اومدن گفتن امروز ناهار میریم خونه ی بابابزرگگفتم خو برید:/

مامانم گفت پس ما میریم تو بعدا بیا

ساعت یک دیدم تلفن زنگ میزنه اتفاقا رو میزم بود:/

همونطوری که محو کامپیوتر بودم برداشتم گفتم:ها؟

بابام گفت:اینجا سفره انداختن:/ پس کجایی تو؟

نگاه به ساعت انداختم.گفتم اوه اوه! چقدر زود ساعت یک شد

بعدم خیلی پر رو گفتم:شما بخورید من کار دارم هنوز

بابامم خیلی جدی گفت:لباس بپوش!همین الان میام دنبالت

تند تند کامپیوتر رو خاموش کردم.رفتم جلوی آینه! جیغ زدم یا خــودِ خداااا

چشمای پف کرده! صورت نشسته! موهای آمازونی:/اصلا فاجعه

به سرعت نور رفتم دستشویی صورتم رو شستم.مسواک زدم.

موهامو شونه کردم گوجه ای بستم:/ داشتم موهامو می بستم بابام اومد:/

-هنوزززز لباس نپوشیدی؟؟

+یه دقیقه صبر کن خبجورابام کجـــاســـت؟؟

جــــــورابــــام:/ جـــورابــام

زنگ بزن به مامان بگو جورابای منو کجا گذاشته؟

خلاصه مامانم از راه دور جورابام رو پیدا کرد

رفتم بیرون.بابام در رو بست اومد:/ نشست رو یه موتور

+مــوتــور؟؟://

-هوا گــرمــه.ماشین نمی چسبه دیگه

باز خدا رو شکر بلد بودم بشینم رو موتور=)ولی خیلی خوب بود:)) چسبید

وقتی رسیدیم به بابام گفتم باید برای من یه موتور بخری:/

گفت خجالت نمیکیشی.موتور میخوای؟

تا یه ساعت پیش خونه ی بابابزرگم بودیم! بعد من خودم تنهایی پیاده برگشتم:)

یعنی ســـگ پر نمــیـزد تو این خیابونای لامصب

بعد از جلوی خونه ی عمه ام که رد شدم سه هزار نفر وایساده بودن

انگار کل شهر جمع شده بودن اونجا که بقیه ی نقاط خلوت بود:/

خب حالا چرا اینطوری نگاه میکنین؟:((

بخدا من نکشتمش:((


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ اختصاصی سریال افسانه جومونگ pcrayanehis فرد مطلب نیلو دانلود خرید اینترنتی ترک فیلم مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام مرجع دانلود رایگان کار و فناوری رضوانشهر آترین وب